خدایا مواظب فرشته کوچولوی توی شکمم باش

پایان هفته سی و هفت

این روزای آخر نبودنت خیلی سخت شده مامان! من یه جورایی تمام وقتمو تو خونم بیشتر دلم پر میکشه برای بودنت جاتم که تنگ شده حسابی لگد بارونم میکنی و فشارم میدی. کلی ذوقتو میکنم و باهات حرف میزنم. بابایی مدام دلداریم میده میگه میدونم حوصلت سر میره میدونم سختته اما همین روزا پسرچی میاد انقده سرت گرم میشه تلافیش در میاد. اما میدونی مامان من هیچ عجله ای واسه اومدنت و تموم شدن این روزها ندارم نه که نخوام ببینمتا نههههه منتظر اون لحظه ی عاشقانه ای ام که روی سینم بچسبونمت بوت کنم ببوسمت از ته ته دلم و زیر گوشت بگم تو وروجک بودی مامان رو لگد بارون میکردی.... من ترسم از تنگ شدن دلمه واسه این روزها.... بغض کردم باز ..... میدونم دلم تنگ میشه واسه این روزها ...
14 آبان 1394
1